!!!اینشتین فراتر از یک نام !!! | ||
|
با سلام
به کسانی که برای اولین بار این مطلب را مشاهده می کنند ، توصیه می کنم که قسمت اول داستان را در صفحه نخست وبلاگ مطالعه کنند .
قسمت دوم
همه جا تاریک است و هیچ صدایی نمی آید ، تنها از چند پنجره در ساختمان نوری نارنجی رنگ بیرون می ریزد . عمو از در باز ساختمان می گذرد وبه سالن قدم می گذارد . لامپ کم نوری در آن سمت سالن سوسو می زند . و میز پذیرش گرد و خاک گرفته ای را نمایان می سازد . کسی پشت آن نیست و مکانش اندکی متروکه به نظر می رسد . صدای ضعیفی از انتهای راهرو منتهی به سالن می آید .
هر چه فکر می کنم ، نمی دانم که کجا هستیم . عمو به سرعت به سمت میز پذیرش می رود . دو طرف آن را نگاه می کند و از آن طرف میز دفتر بزرگی را به سمت خود می کشاند ؛ صفحه ای را که قبلا باز بود چک می کند و سپس به صفحه ی بعد می رود و بعد از چند لحظه ورق زدن می گوید :
ـ آهان ! پیدایش کردم .
عمو دفتر را به صفحه ی اول باز گردانده و سرجایش می گذارد و می گوید :
ـ طبقه ی دوم اتاق 16 . بیا دنبالم .
دستم را می گیرد و مرا به انتهای راهرو می کشاند از پله ها بالا می رویم و وارد راهروی دیگری می شویم در هر سمت راهرو سه در وجود دارد عمو نگاهی به در ها می اندازد . در این حین ناگهان یکی از در ها به طور وحشیانه ای باز می شود . صدای خش خشش اعصابم را به هم می ریزد. (و به قول معروف روی مخم اسکی میرود) . فکر می کنم به یک روغن کاری حسابی نیاز داشته باشد . مرد نسبتا قد بلندی که یک دست کت و شلوار مشکی بر تن دارد ، از اتاق بیرون می آید . از قیافه اش حدس می زنم که مردی جدی و خشن باشد . عینک ظریفش را از روی چشمانش بر می دارد و در جیب می گذارد . برگه ای نیز در دست چپش دارد که هنگام پایین رفتن از پله ها نگاهی به آن می اندازد . هنوز نمی دانم این جا چه خبر است که یاد عمو می افتم . عمو ساکت است و حرفی نمی زند . ولی سرجایش خشکش زده است . نگاهش مرد را دنبال می کند که مثل توفان پله ها را در می نوردد . دهانش اندکی باز مانده است .چند لحظه تکان نمی خورَد و انگار که در فکر ست . چشمانش از روی پله ها به سمت دری می لغزد . دری که رویش شماره ی 16( روی یک ورقه ی فلزی) نوشته شده است و پشت سر مرد باز مانده است . عمو آرام به سمت آن می رود . صدای جیغی بلند که داخل راهرو طنینی گنگ داشت ، حالا بلند تر است . از لای در ، نیمی از نور کم اتاق دیده می شود . سایه ی محوکسی که در اتاق حرکت می کند روی دیوار می رقصد . عمو کمی جلوتر می رود . یک تخت و یک میز کوچک کنارش است که روی آن یک لیوان و چند وسیله پزشکی خون آلود و... در اتاق دیده می شود . نزدیک تر می رود . تازه می فهمم شخصی روی تخت دراز کشیده است . ولی چیز دیگری در آن اتاق نیست . بالاخره مغزم به کار می افتد . اینجا باید یک جور درمانگاه باشد . باید از همان اول می فهمیدم . البته اگر عمو جان کمی "برون گرا" می بود زود تر می فهمیدم . فردی که در اتاق حرکت می کرد و حالا می دانستم که باید پرستار باشد ، به کنار تخت برمی گردد و لحظه ای کنار مریض مکث می کند . به زن بیهوش نگاهی می اندازد . نبضش را می گیرد و آهی از سر راحتی می کشد . دوباره صدای گریه ی جیغ مانند به گوش می رسد . پرستار دوباره از دید خارج می شود . عمو به آرامی بادقت از لای در می گذرد . من نیز از او تقلید می کنم . حالا آن طرف اتاق را می بینم . پرستار با منبع سر و صدا کلنجار می رود . یک نوزاد خیلی کوچک و قرمز که باچشمان بسته دست هایش را تکان می دهد . چیز دیگری به ذهنم می رسد . نکند این نوزاد همان دانشمند گرامی باشد ! هیجان عجیبی مرا فرا می گیرد . با اینکه عمو گفته بود که کسی صدایمان را نمی شنود، زمزمه می کنم :
- عمو ! این همون دانشمنده؟ عمو که به شدت محو حرکات بچه شده است سر تکان می دهد . اصلا فکر نمی کردم که با یک دانشمند یک روزه سر و کار داشته باشیم . ..
نظرات شما عزیزان: زهرا
![]() ساعت23:57---21 آبان 1400
ظاهرا یه نفر اینجاشو تغییر داده
این تیکه این قدر خشونت امیز من نمینویسم انگار یه قاتل نوشته
salam webloget good
fontato yekam dorost kon behtar ham misheh sari be man bezan enteghad ham bokoni khoshal misham ag dost dashti mano link kon manam behem msg bedeh linket konam good luck موضوعات مرتبط: برچسبها: |